خجند و سابقه عمیق فرهنگیاش برای اهل ادب آشناست؛ شهری شمالی در تاجیکستان که علاوه بر عقبه فرهنگی دیرپا، همچون شمال ایران تفرجگاه دلخستگان از روزمرگی نیز هست. فرزانه به این ترتیب، در محیطی مساعد برای شاعر شدن و شاعری کردن زاده شد. در 17سالگی بود که بیماری کمخوابی به سراغش آمد طوری که گاه، روزها و هفتهها خواب با چشمانش آشنا نمیشد و همین فرصت کمنظیری در اختیارش گذاشت تا با کتابخانه مادر، پیوند الفت بگیرد. فرزانه خیلی زود با اسطورههای شاهنامه و عشق توفانسای مولوی آشنا شد و با ظرافتهای پیچیده بیدل خو گرفت.
این تنها شعرخوانی سطحی یک دختر بچه نوجوان نبود... او تکههای پازل هویتش را در درون میچید. مادرش که در ادبیات روس صاحبنظر بود، پرنده دل فرزانه را از پنجره خاک تاجیک به بیرون پرواز داد تا با سرشاخههای ادبی غنی روس همچون یسنین و پوشکین آشنا شود. علی رغم این آشنایی، چه با ادبیات معاصر روس و چه با ادب گنجینه گون پارسی، به جرأت میتوان گفت که فرزانه جز به خود به کسی شبیه نیست. او نخستین دفتر سرودههایش را در 22سالگی و در سال 1986 میلادی به چاپ سپرد. سرودههای گیرای این دفتر، ظهور شاعری خوش ذوق و دورانساز را به جامعه ادبیات تاجیکستان نوید میداد. پس از «طلوع خنده ریز»، فرزانه مجموعه «شبیخون برف» را روانه بازار نشر کرد؛ کتابی که منتقدان شعر معاصر تاجیک را به یقین رساند که دفتر اول، دولت مستعجل نبوده است.
کتاب بعدی فرزانه که به گونهای جایگاه او را در شعر معاصر تاجیک تعیین و تثبیت کرد، «پیام نیاکان»بود که اتفاقاً در سال 1375 خورشیدی در تهران منتشر شد. فرزانه را عمدتاً به غزلهایش میشناسند و تشخص شاعریاش را به واسطه آن یافته هر چند در دیگر قالبها از جمله نیمایی و چهارپاره هم تافتههای جدابافتهای دارد. غزل فرزانه از آن رو زبانزد شد و او را حتی به نام آرایه «فروغ تاجیکان»ملقب کرد که در چند غزل شاخص خصوصا و در عمده غزلها عموماً فرزانه به کارگیری تعابیر تازه و دخالت دادن همین دنیای واقعی پیرامون به درون غزل – با آمیزهای از روح همیشه غزل – و فکر و اندیشه نیمایی را با سرشت قطری خویش در آمیخته و معجونی گیرا و پسنده به دست مخاطب میدهد. هم فرزانه خود را و هم اهل شعر تاجیکستان فرزانه را فرزند معنوی لایق شیرعلی میدانند. تخلص فرزانه نیز به واسطه فالی که لایق از حافظ میگیرد برای «عنایت خواجه آوا» گزیده شده است. فرزانه در مقاله «بدرود آفتاب» (مرثیه خورشید – استاد صفرعبدالله – ص34) از ارتباط قلبی و معنویش با استاد خود، لایق شیرعلی قلم زده است. گذشته از این، شعر لایق و فرزانه، اشتراکات فراوانی دارد که شاید عمدهترین آنها، دلسروده بودن و قوت حس در هر دوست. پیش از آن که درازای سخن کسالتبار شود، بر خوان چند سروده از فرزانه مینشانمتان تا نوشتهای خوش فرجام درباره او رقم خورده باشد.
روح و راه
من که درخت شبم میوه ما هم بده
ورشفق آغشتهام بوی صباحم بده
روشنیام را ببین، عینک شامم ببر
تیرگیام را نگر، رنگ رفاهم بده
هیچ شناسی که من داغ سویداستم؟
در دلک لالهای پشت و پناهم بده
رود روان را ببین لب به نیایش برد
کز صدف و از حباب، کف و کلاهم بده
رود روانم ولی بی سر و پا میروم
راست مگو کج مگو روحم و راهم بده
این حرم شش دره پر بود از منظره
چشم که دادی مرا ذوق نگاهم بده
در قفس سینهام روزنهای باز کن
تنگ شد آخر نفس رخصت آهم بده
بر هدر و رایگان هیچ مده ای عزیز
مهر گیاهم بگیر مهر گیاهم بده
***
اگر چه نیم نگاه تو را نمیشایم
نگاه کن که در آن خویش را بپالایم
ببار نرم ببار ای شکرنم سحری
به شاخسار گل آویز آرزوهایم
برای قامتت از نور جامه میدوزم
که غیر این هنری نیست نزد دیبایم
بهار در قدح گل شراب شبنم ریخت
منم که همره خورشید باد پیمایم
مرا بس است که در ذوق ورزی بحرت
هماره میروم و هیچ در نمیآیم
تاک خشکیده
ای بهار! ای بهار عالم زیب!
در من امروز آفتاب شکفت
در من امروز خنده زد گل سیب
غرق موج سرود میجوشم
تاک خشکیدهام که با مستی
شیره آفتاب مینوشم
اندر آیینه کج دیوار
سایههایم مرا مزاح کنان
میکنند عشوه مرا تکرار
فارغم از غم غروب و مرگ
آیت اشک سبز میخوانم
چو نسیمی به گوش هر گلبرگ
ای دلت نور! ای نگاهت نور!
ای شبت نور! ای صباحت نور!
ماهتاب همه گناهت نور!
شهسوار سمند باد بیا!
یاسمن دست و دلگشا بیا!
با کلید در مرا د بیا!
آیینه
از قالبم برآیم و خواهم که جان شوم
وارستهتر ز قافله لولیان شوم
خورشید، خامش است بدان سرخی زبان
من حرف او بگویم و او را زبان شوم
آیینهام که بین تو و تو نشستهام
بگذار تا همیشه چنین ترجمان شوم
تا همچو نی ز مغز جگر ناله درکشم
باید ز پوست بگذرم و استخوان شوم
گاهی بقاستم گه دیگر فناستم
گاهی یقین شوم گه دیگر گمان شوم
بر قصد پیر زال سیه کینه قضا
این عمر پنج روزه تو را مه ربان شوم
من آرزوی در گذری نیستم بمان
تا بر دل تو مهر زنم مهربان شوم
روزی مرا به روی کفت گیر و سوره خوان
تا از صدف برآیم و لؤلؤی جان شوم
ای وطن!
خلق من! هر نفسم آه فلک بوس تو بود
سازم از سوز تو و سوز من از سوز تو بود
خامهام شمع صفت گر چه سرافشان میریخت
لیک در ظلمت وحشی شرف افروز تو بود
* روزگاری که عدو خاک شریفت را بیخت
من برای تو گلستان سخن کردم سبز
روزگاری که مغول آمد و خونت را ریخت
به تن خشک تو ستخوان سخن کردم سبز
* دوش از معبد دل آن بت یکتایم را
کاروانی به حرمخانه غربت میبرد
سنگ میبست نگاهم به ره رفته او
زندگی در همه ذرات وجودم میمرد
* ناگهان طبل غضب زد ز دل من ننگی
که کجا شد همه مردی؟ برو او را باز آر
اگر او رفت، وطن نیز چنین خواهد رفت
سهل بردهست عدو مرگ تو ای مهین دار
* کاروان میرود و اشک خلایق جاریست
چاره کو تا وطنم را به وطن پیوندم؟
یا خداوند! مدد کن که من معجزهساز
جان بیرون شده را باز به تن پیوندم